به خاطر فرانک

به خاطر فرانک

داستان در مورد پسری به نام هادی است که همراه مادربزرگش زندگی می کند. هادی علاقمند به داستان‌های پلیسی- جنایی است. به همین دلیل از طرف مردی به نام سلیمانی به او پیشنهاد می‌شود یک فیلمنامه پلیسی-جنایی بنویسد. تقریبا همزمان با این موضوع شوهر خاله هادی نیز از او می‎خواهد که در کشفِ رازِ یک ماجرای پلیسی - جنایی که در خانواده‎اش اتفاق افتاده به او کمک کند.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- یعنی چه!؟ یعنی آخرش هم باید می‌پذیرفت که خودش مقتول داستانش را به قتل رسانیده است تا همه قیل و قال‌ها و جنجال‌ها بخوابد؟ آخر کجای دنیا چنین نویسنده‌ی احمقی پیدا می‌شود که آخر فیلمنامه پلیسی- جنایی خودش را فلسفی کند و بنویسد: «... و چون به دنیا آوردن جنایت محسوب می‌شود، و به دنیا آوردن داستانی جنایی، جنایت در جنایت، لذا کارآگاه کولاک، ترجیح داد به جای دستگیری قاتل، نویسنده این فیلم را دستگیر کرده و به چوبه اعدام بسپرد. پایان.» (صفحه 6)

- «هادی، در نبود تو ما مشورت کردیم، دیدیم بهتره پنجاه تا قتل رو بکنیم سی و دو تا! به خاطر کم شدن حجم قصه‌ها!»؛ «هادی گمانم بهتره جریان اون چک تضمینی قاتل رو که پلیس زیر خونه‌ی مقتول دوازدهمی پیدا می‎کنه ولی دنبالش رو نمی‎گیره عوض کنی! راستش جذابیت تصویری نداره!»؛ «بابا یه دفه نوشتی مامور پزشکی قانونی می‌گه: به مقتول دوم تجاوز شده، دیگه بسه! درباره مقتولای دیگه، تکرارش نکن. تازه، اون هم بد آموزی داره. بگو پزشک می‌گه قاتل با مقتول به زور ازدواج کرده. این هم یادت باشه:ن ننویسی این زن‌ها با میل خودشون با قاتل می‌رفتن بیرون شهرها. بنویس قاتل چیزخورشون می‌کرده تا ببره بیرون شهر و فقط طلا ملاشونو بدزده؛ «هادی ما یه فکر بکر کردیم! قاتل خودشو نمی‌کشه. دادگاه به اشد مجازات محکومش می‌کنه و تقاص خون اون مقتولای بیچاره رو ازش می‌گیره. اینجوری می‌دونی چی می‌شه؟ قاتل که پشتش به یه جاهایی گرم بوده، پای چوبه اعدام می‌فهمه بز آورده. خودشو خیس می‌کنه و اعتراف می‌کنه که مامور سیا بوده. خیلی هیچکاکی می‌شه، نه!؟» (صفحه 9)

مشخصات کتاب

عنوان: به خاطر فرانک

نویسنده: علیرضا طالب زاده

نشر: مرکز

چاپ اول: 1379

قیمت: 990 تومان


پ.ن: داستان به زبان طنز روایت می شود و هرچند گاهی کمبودها و نقص هایی دارد اما جذاب و سرگرم کننده است.

پرنده من

پرنده من

راوی داستان زنی است که داستان زندگی‌اش را روایت می‌کند. رمان از فصل‌های کوچکی تشکیل شده است و زمان اتفاق‌ها گاها به صورت غیرخطی روایت می‌شود. این رمان نخستین رمان فریبا وفی بود که در سال 1381 منتشر شد و موفق شد جایزه بهترین رمان سال 1381، سومین دوره جایزه هوشنگ گلشیری، دومین دوره جایزه ادبی یلدا را به دست آورد و همچنین از سوی جایزه ادبی مهرگان مورد تقدیر واقع شود.

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- حالا آزادیم اثاثمان را بدون ترس از در و دیوار خوردن، جابجا کنیم. بچه‌ها آزادند با صدای بلند حرف بزنند. بازی کنند. جیغ بزنند و حتی بدوند. من می‌توانم عادت هیس هیس کردن را مثل یک عادت فقیرانه برای همیشه کنار بگذارم.

احساس آزادی می‌کنم و از آن حرف می‌زنم ولی امیر اجازه نمی‌دهد کلمه به این مهمی را در مورد چنین حس‌های کوچک و ناچیزی به کار برم. آزادی در بعد جهانی معنی دارد. در بعد تاریخی هم همین‌طور. ولی در یک خانه قناس پنجاه متری در یک محله شلوغ و یک کشور جهان سومی... آخ چطور می‌توانم اینقدر نادان باشم؟

- خاله محبوب می‌گوید

«من فقط به عشق ماتیک زن جعفر شدم.»

جعفر شوهر اولش بود.

«گفتند تا عروسی نکنی نمی‌توانی ماتیک بزنی»

مامان نمی‌داند به خاطر چه چیزی زن آقاجان شد.

«یک روز مرا به پدرت دادند. فکر کردم لابد بابای دوم است و من باید این دفعه دختر او باشم. یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت پدرت نیست. ش.هرت است. از آن به بعد هر وقت مشت می‌خوردم می‌فهمیدم اتفاق مهمی افتاده.»

امیر می‌گوید «با تو که عروسی کردم همان روز بهت گفتم من رفیق راه می‌خوام نه سنگ راه»

یادم نمی‌آید امیر چیزی از راه گفته باشد.

- امیر می‌گوید «صدایت را بیاور پایین.»

نمی‌آورم. بلند می‌شوم تا صدا بهتر پخش شود. خوشحالم که خانه‌مان کوچک است و او نمی‌تواند از دست فریادهای من در برود.

آهسته می‌گوید «طلاقت می‌دهم.»

مثل تیر خلاصی است که آرام و خونسرد شلیک می‌کند.

من باید بمیرم. دراز می‌کشم ولی نمی‌میرم.

- من هم مثل مامان فقط یک چراغ دارم. وقتی خاموش می‌شود درونم ظلمت مطلق است. وقتی قهرم با همه‌ی دنیا قهرم با خودم بیشتر.

فریبا وفیمشخصات کتاب

عنوان: پرنده من

نویسنده: فریبا وفی

نشر: مرکز

چاپ ششم 1386

141 صفحه

قیمت: 2200 تومان


پ.ن: داستان روان و سرراست روایت می‌شود. کتاب بدی نیست اما چیزی را که در کتاب دوست ندارم این است که داستان آن به شدت تکراری است. فضاهای تکراری، ارتباطات تکراری، اتفاق‌های تکراری و...

پ.ن.ن: از صفحات: 10-( 16-15 ) - (39-38) - 50- 136

آینه‌های دردار

آینه‌های دردار

شخصیت اصلی کتاب نویسنده‌ای است که برای داستان‌خوانی به آلمان رفته است. لابه‌لای داستان‌هایی که نویسنده می‌خواند با زندگی‌اش بیشتر آشنا می‌شویم. در یکی از جلسات پرسش و پاسخ کاغذی به دستش می‌رسد که نشان می‌دهد نویسنده در داستان‌هایش هر بار بخشی از اتفاق‌های واقعی زندگی خودش را نوشته است. نویسنده حدس می‌زند این نامه را یک آشنای قدیمی فرستاده است.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

گذرنامه خواست. دادش. حالا دیگر ایستاده بود، گیج خواب. همان پرسید: تولد؟

سالش را گفت، 1326 که می‌شود 1948. روز و ماه تولد حتی به شمسی یادش نیامد. گفت: ما جشن تولد نداشته‌ایم که یادمان بماند. می‌بایست بگوید نسل ما، یا اصلا من در فاصله دوبار جاکن شدن مادر به دنیا آمده‌ام و مادر یادش نبود که عید آن سال چند ماه مانده بود که نانن باز گران شود و پدر دنبال کار می‌گشت. آن یکی داشت به جایی خبر می‌داد که کیست، ایرانیش را شنید: ماه تولدش را حتی نمی‌داند.

***

... گاهی نوشتن یک داستان شکل دادن به کابوس فردی است، تلاشی است برای به یادآوردن و حتی تثبیت خوابی که یادمان رفته است و گاهی با همین کارها ممکن است بتوانیم کابوس‌های جمعی‌مان را نیز نشان بدهیم تا شاید باطل السحر آن ته مانده بدویتمان بشود. مگر نه اینکه تا چیزی را به عینه نبینیم نمی‌توانیم برا آن غلبه کنیم؟ خوب، داستان نویس هم گاهی ارواح خبیثه‌مان را احضار می‌کند، تجسد می‌بخشد و می‌گوید: «حالا دیگر خود دانید، این شما و این اجنه‌تان.»

***

تا پل تجریش را با تاکسی رفتند. کنارش نشسته بود، چشم بسته، و حالا در فضای بسته تاکسی عطر ملایم اما تلخش را می‌شنید. به بازار تجریش هم سری زدند. مینا آینه‌ای دردار خرید، گفت: آدم وقتی هردولنگه‌اش را می‌بندد، دلش خوش است که تصویرش در پشت این درها ثابت می‌ماند.

***

- می‌فهمم، برو هرچه زودتر هم بهتر، برای تو البته، چون راستش می‌ترسی که ناگهان متوجه شوی این ریشه‌ها که این همه سنگش را به سینه می‌زنی در خود آدم باید باشد، نه در آب و خاک یا آداب و مناسکی که به آنها عادت کرده‌ایم.

گفت که بله عادت است، تنبلی هم هست؛ ترس از شکست، از ناشناخته هم بود که حالا می‌توانست اضافه کند. اینها همه البته ارزش‌های منفی بود، صنم هم همین را گفت، گفت: هرجای دیگری هم می‌شود ریشه کرد، چندسال که بگذرد آدم عادت می‌کند، تازه گرفتاری‌های حقیر هم ندارد.

هوشنگ گلشیریمشخصات کتاب

عنوان: آینه‌های دردار

نویسنده: هوشنگ گلشیری

نشر: نیلوفر

158 صفحه

چاپ پنجم 1389

قیمت: 3500 تومان

................

پ.ن: رابطه‌ام با کتاب شبیه یک نمودار با شیب صعودی بود! در مراحل ابتدایی دوستش نداشتم، اواسط کتاب گاهی با آن ارتباط برقرار می‌کردم و گاهی هم نه و در بخشِ پایانی کتاب را دوست داشتم و همین باعث شد نسبت به کل داستان احساس بهتری پیدا کنم.

این وصله‌ها به من می‌چسبد

این وصله‌ها به من می‌چسبد

کتاب به صورت سفری بیرونی (اصطلاح خود نویسنده) روایت می‌شود. شخصیت اصلی شبیه خودِ نویسنده است و در روزنامه شرق کار می‌کند و یک روز تصمیم می‌گیرد برای پیدا کردن درختی که از خاطرات دوران کودکی به یادش مانده راهی سفر شود. در این سفر همراه با کی‌یرکه‌گور (نام لندرور قراضه‌اش) اطراف ایران را می‌گردد و با داستان زندگی شخصیا اصلی و آدم‌هایی که می‌بیند آشنا می‌شویم.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- من يک‌شبه صاحب سه جنازه شدم. مشروطه مادرم بود که زودتر از برادرم و زنش مرد. ماشين آنها در اتوبان ساوه تهران از پل پايين افتاد و اتاقکش له شد. برادرم و زنش که ضربه مغزي شده بودند، بعد از رسيدن به بيمارستان مردند. اما مرگ مادرم خيلي عجيب بود. در گزارش پرونده پزشکي قانوني نوشته بودند: مرگ به علت شوک ناشي از درد. اين هم از طنزهای روزگار است که در شبي ظلمانی برويد بيمارستان و جنازه‌هايتان را تحويل بگيريد و بگويند نمی‌شود. برويد پلاستيک بياوريد تا جنازه‌هايتان را بدهيم. چون بيماستان پلاستيک نداشت که آنها را بپيچد.

- آقای همتی زمانی لندرور را به هر دلیلی به آقای زیارتی می‌فروشد که آستانه انقلاب است. خیلی بد است آدم را در آستانه انقلاب بفروشند. خیلی از آدم‌ها در آستانه انقلاب همدیگر را فروختند، که سر این آدم‌فروشی‌ها چه خون‌ها که ریخته نشد. پلاک لندرور سمنان است؛ او سمنانی است. البته الان برایش پلاک ملی به نام خودم گرفته‌ام، اما این پلاک نمی‌تواند هویت واقعی‌اش را عوض کند. حتما شما هم با شنیدن اسم هر شهری بعضی از آدم‌ها به یادتان می‌آید.

- هوا ابری و سنگین بود و و باران در باتلاق نمک فرو می‌رفت. کی‌یرکه‌گور گفته بود:

 «اگه اینجا فرو رفتم تنهام نذارین.»

و من هم با قاطعیت گفته بودم:

«هرگز!»

دروغ واقعا خوب است. اگر دروغ نبود و حشت و ناامیدی آدم را از پا می‌انداخت. کی‌یرکه‌گور می‌دانست حرفی که می‌زنم دروغ است. لاستیک‌های سوخته از نمک در باتلاق، راست‌تر از هر راستی بود.

احمد غلامیمشخصات کتاب

عنوان: این وصله‌ها به من می‌چسبد

نویسنده: احمد غلامی

نشر: نیلوفر

چاپ اول 1392

144 صفحه

قیمت 7000 تومان

.....................

پ.ن: به نظرم نسبت به کتاب‌های قبلی که از این نویسنده خوانده بودم، ضعیف‌تر بود. داستان انسجام و قدرت لازم را نداشت و حال و هوای عرفانی و فضاهای سنتی‌اش را هم دوست نداشتم. البته کتاب راحت و روان خوانده می‌شود و گاها تکه‌های سیاسی و اجتماعی خوبی دارد. نظر موافق در مورد این کتاب را می‌توانید در اینجا بخوانید.

پ.ن.ن: در پست‌های قبلی از همین نویسنده کتاب «آدم‌ها» و «جیرجیرک» را نیز معرفی کرده بودم.

پ.ن.ن.ن: عکس احمد غلامی را از اینجا برداشتم.

همسایه‌ها

همسایه ها

داستان در یکی از محله‌های جنوب کشور و در بحبوحه ملی شدن نفت اتفاق می‌افتد. خالد نوجوانی است که در یکی از محله‌های فقیر نشین زندگی می‌کند. داستان از زبانِ او روایت می‌شود و با ماجراهای زندگی‌اش و همسایه‌هایی که با آنها زندگی می‌کند، آشنا می‌شویم.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

نزدیک در قهوه‌خانه ایستاده‌ام. به آسمان نگاه می‌کنم که سیاهی می‌زند. عنکبوت از کنارم می‌گذرد.

- خودتو تو دردسر انداختی‌ها

حرف‌های عنکبوت مخصوص خودش است. مثل حرف‌های هیچ‌کس نیست.

- یه وخ چشاتو وا می‌کنی و می‌بینی کار از کار گذشته.

حرف‌های پدرم، مثل حرف‌های حاج شیخ علی است

- اگه خدا نخواد، حتی یه برگ‌م از درخت نمیفته.

حرف‌های محمد مکانیک مثل حرف‌های بیدار است

- همه چیز رو میشه عوض کرد. همه چیز رو.

**

- وختی یه حکومت، استثمار فرد از فرد و تو مملکت خودش حل کرده باشه، یقین داشته باش که مسئله استعمار رو هم حل کرده. چون پایه‌ی استعمار، استثمار فرد از فرده.

**

-... شنیدم که یه زنیکه هرجایی رو می‌بره تو قهوه خونه...

صدای هم زدن استکان چای را می‌شنوم.

- ... می‌خوام یه شب پاشم برم قهوه‌خونه مچشو بگیرم.

مادرم می‌گوید

- اینکار رو نکن

- می‌خوام بلایی سرش بیارم که دیگه از این غلطا نکنه

مادرم می‌گوید

- اگه روش واز شه بدتر می‌کنه

بعد از برادر بزرگش حرف می‌زند که عاقبت زنش را طلاق داد و یک زن هرجایی آورد و نشاند تو خانه.

بلور خانم می‌گوید

- آخه چی می‌خواد که من ندارم؟... سفره عرقشو نمی‌چینم که می‌چینم، بهش نمی‌رسم که می‌رسم، دس به رختخوابم...

مادرم می‌گوید

- اگه باهاش لج کنی بدتر میشه. می‌باس بذاریش تا خودش سر راه بیاد.

بلور خانم می‌گوید

- خاک تو سرش... نمی‌دونم چطور با یه قاشق که هزار تا آدم کوفتی باهاش غذا خوردن، غذا می‌خوره؟

**

من من می‌کنم و می‌پرسم که چطور گذاشته‌اند بیاید ملاقاتم. از حرف‌هایش دست گیرم می‌شود که حق و حساب داده است. گُر می‌گیرم. لبخند می‌زند و می‌گوید

- عیبی نداره پسرم. می‌ارزه، فردا عیده. من دیشب اومدم. باید تو رو می‌دیدم.

یک سبد پر، کاهوپیچ برایم آورده است با یک بطری سکنجبین. پاسبان به جرز تکیه داده است و دم برنمی‌آورد. انگار که پدرم دَمش را دیده  است. کشیده است کنار و سیگار دود می‌کند که حرف‌هامان را بزنیم. خودش را زده به کرگوشی. حرف‌هامان را می‌زنیم. باید نیم ساعتی بیشتر شده باشد. پاسبان تکان می‌خورد و می‌آید به طرفمان. پدرم دستش را دراز می‌کند. باز زبری کف دستش را احساس می‌کنم. عقلم نمی‌رسد که چطور خداحافظی کنم. دلم می‌خواهد چیزی بگویم که تمام محبتم را یکجا به دل پدرم بنشاند. هنوز دهان باز نکرده‌ام که صدایش را می‌شنوم.

- عیدت مبارک پسرم

دلم می‌لرزد و یکهو چشم‌هایم مثل چشمه می‌جوشد.

- عیدت مبارک پدر.

احمد محمودمشخصات کتاب

عنوان: همسایه‌ها

نویسنده: احمد محمود

نشر:امیرکبیر

چاپ چهارم 1357

...............

پ.ن: چند سالی بود که می‌خواستم یکی از کتاب‌های احمد محمود را بخوانم، اما همیشه فکر می‌کردم کتاب‌های احمد محمود چیزی است شبیه «مادر» ماگسیم گورکی، نوعی تبلیغ برای مارکسیسم و بیانیه‌یِ سیاسی. به همین دلیل هر بار که موقعیتی پیش می‌آمد، خواندنش را به عقب می‌انداختم، تا اینکه چند روز پیش به طور اتفاقی کتاب همسایه‌ها را از یک دستفروشی که در چهارراه ولیعصر بساط کرده بود خریدم. با خودم گفتم فقط چند صفحه‌یِ اولش را می‌خوانم اگر خوشم نیامد دیگر ادامه نمی‌دهم. از همان چند صفحه‌یِ اول فهمیدم که تمام تصوراتم اشتباه بود و بعد از تمام کردن کتاب به یکی از کتاب‌های محبوبم تبدیل شد.
پ.ن.ن: عکس جلد کتاب را از اینجا برداشتم.

پ.ن.ن.ن: کتاب «جای خالی سلوچ» را هم تا سی-چهل صفحه اولش را بیشتر نتوانستم بخوانم و نیمه کاره رها کردم.

عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک

عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک

کتاب با این جمله شروع می‌شود «تمام صحنه‌های اين رمان واقعی است.» روایت داستان غیرخطی است و  در انتها با حالتی از شک و عدم قطعیت به پایان می‌رسد. نویسنده با نگاهی ضد جنگ به موضوع جنگ پرداخته است. اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- راننده گفت: باید برم اندیمشک سرباز بیارم.

- آیفا شیشه جلو هم نداشت. فقط یکی از برف پاک کن‌هایش همان‌طور سیخ مانده بود. خوب که نگاه کرد دید از پهلو و بازوی راننده خون می‌آید.

گفت: تیر خورده‌ای؟

راننده گفت: یه چند تایی.

و باز خندید. این بار دندان‌هایش را هم دید که نصفش شکسته بود و لُپش به اندازه گلوله ژ-3 سوراخ بود. به صندلی نگاه کرد که خونی بود و از لبه‌اش خون سیاه می‌چکید کفِ آیفا. پوتین هم پایش نبود و همان‌طور با پای برهنه روی پدال فشار می‌داد و می‌خندید.

گفت: گرمه

راننده گفت: آره می‌خوای دستگیره رو بدم شیشه رو بکشی پایین؟

نگاه کرد به در آیفا که سوراخ سوراخ سوراخ بود و شیشه نداشت.

گفت: نه

راننده گفت: چاهار شبه نخوابیده‌م. یه سره پشت این نشسته‌م. می‌رم اندیمشک و میام خط. می‌دونستی رانندگی رو توی خط یاد گرفتم؟

گفت: جدی؟

راننده که برگشت، دید از چشمِ چپش هم خون می‌آید.

***

- شلوغ نَکِن! یکی یکی که میگِم بذا رو مِیز... اِسلُحه!

- چی؟!

- اِسلُحه!

- بفرما.

- خِشوب!

- بفرما.

- فِشِنگاشو دِر بیه‌ر.

- خالیه.

ریختی تو جِیبت چِره؟

- محض احتیاط. واسه خنده... بشمر کم نباشه. نوزده تاست.

- ئی که نِزدَه تائه؟

- خودم که گفتم نوزده تاست.

- باید یه چِل تا باشِی.

- بابا یه خشابش که خالی بود. اون یه دونه‌رم زدیم به عقرب.

***

کمی آن طرف‌تر کِنار کُناری دژبانی با باتوم می‌کوبید توی سرِ سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید می‌کوبید می‌کوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود...

حسین مرتضائیان آبکنارمشخصات کتاب

عنوان: عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک یا از این قطار خون می‌چکد قربان

نویسنده: حسین مرتضاییان آبکنار

نشر: نی

چاپ اول 1385

83 صفحه

............

پ.ن: نگاهِ بدونِ تعصب و ضد جنگ کتاب را دوست دارم. به نظرم هنوز داستان‌هایِ تلخ زیادی از دوران جنگ وجود دارد که گفته نشده است.

فارسی بخند

فارسی بخند

مجموعه داستان‌های این کتاب با زبانی ساده و صمیمی روایت شده است و به همین دلیل کتابِ روان و خوش خوانی است. روابط بین آدم‌ها، موضوعی است که در بیشر داستان‌ها دیده می‌شود.

کتاب را می‌توانید از اینجا تهیه کنید.

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید در وبلاگ نویسنده (قرمز) یا در اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- دوست دارم سرش داد بزنم. دوست دارم بگویم که اگر الان نمی‌توانستم دو کلام باهاش فارسی حرف بزنم، اصلا توی این کافه‌یِ نمور ننشسته بودم. می‌گویم:  «هست... من هم اولش فکر می‌کردم مهم نیست اما همه چیز فارسی‌اش فرق می‌کند. خندیدن، خوابیدن غر زدن.»

- یاد مامان می‌افتم که پشت تلفن با جِس احوالپرسی می‌کرد. بلند می‌گفتم «مامان فارسی نمی‌دونه.» گوشی را که گرفتم اول غر زد که داد و بیداد می‌کنم. بعد پرسید «یعنی بهش فارسی یاد ندادی؟»  بعد هم زیر لب گفت «دیگه سلام و احوالپرسی که زبون نمی‌خواد. می‌فهمه»

- دست‌هایم را توی جیب کاپشنم می‌کنم که مبادا موقع رد شدن از خیابان دستم را بگیرد. بازویم را می‌گیرد. خجالت می‌کشم. دلم می‌خواهد به هر عابری که رد می‌شود بگویم «مادرم است. خیلی وقت است ندیده‌امش.»

- گیج بودم. مثل بچه‌ای که ناغافل همخوابگی پدر و مادرش را دیده باشد. هیچ حرفی نداشتم. یبشتر حرف‌هایم را فکر می‌کردم و خودم جواب می‌دادم. نادی بی‌خیال سیگار می‌کشید. این سمت پنجره روبه‌رویش نشستم و گفتم «به من هم سیگار بده» نگاهم کرد و جواب نداد، دوباره حرفم را تکرار  کردم و آخرش یک «حالم خوش نیست» گذاشتم. به دستش حرکتی داد و گفت «برو بچه»

- نمی‌دانم وقتی چیزی را می‌فهمی شروع ماجراست یا همه چیز تمام شده.

سپیده سیاوشیمشخصات کتاب

عنوان: فارسی بخند

نویسنده: سپیده سیاوشی

نشر: ترگمان و قطره

چاپ سوم 1391

92 صفحه

قیمت: 4000 تومان

.........................

پ.ن: از این مجموعه داستان «فارسی بخند» و «قرمز خاکی» را بیشتر دوست داشتم.