بی‌سوادی که حساب و کتاب سرش نمی‌شد

بی‌سوادی که حساب و کتاب سرش می‌شدبی‌سوادی که حساب و کتاب سرش می‌شد


سومین کتاب از مجموعه‌ی «جهان تازه‌دم» و دومین کتابی که از یوناس یوناسون است که درایران منتشر می‌شود. از این کتاب یک ترجمه دیگر نیز به اسم «دختری که پادشاه سوئد را نجات داد» وجود دارد. هر دو کتاب یکی هستند ولی «بی‌سوادی که حساب و کتاب سرش نمی‌شد» از نسخه‌ی آلمانی ترجمه شده  و آن یکی از متن انگلیسی  (با همان عنوان دختری که پادشاه سوئد را نجات داد) ترجمه شده.
کتاب روان و خوش‌خوانی است و مانند کتب اول نویسنده (مرد صد ساله ای که از پنجره پرید و ناپدید شد) داستانِ کتاب پر از اتفاق و ماجراهایی است که در یک بستر تاریخی واقعی (بعد از جنگ جهانی دوم تا سال 2010) و به زبان طنز روایت می شود.

  برخی از جملات کتاب

 - وقتی به سن شانزده سالگی رسید جنس مخالف را کشف کرد، ولی دو سال طول کشید تا جنس مخالف هم او را کشف کند. چون تابو تازه وقتی تاکتیک مناسب را پیدا کرد که هجده ساله شده بود. این تاکتیک شامل یک سوم لبخند، یک سوم داستان‌ های علمی تخیلی از سفرهای فرضی - با وجودی که او فقط در فانتزی خودش دور دنیا را گشته بود- و یک سوم دروغ‌های وقیحانه‌ای که چگونه عشق بین او و شریک زندگی‌اش تا ابد پایدار می‌ماند. (ص ۲۰)

- هر چه آدم‌ها را بیشتر می‌شناسم، به همان نسبت احترامم به سگ‌ها بیشتر می‌شود.
فردریش کبیر (ص ۸۷)

- پس از گذشت هشت سال، تنها چیزی که باقی ماند، مجسمه‌ی لنین بود و چهارصد و نو و هشت نسخه از پانصد نسخه‌ی مانیفست حزب کمونیست به زبان روسی. اینگمار توانسته بود یکی از نسخه‌ها را در بازار شهر ماری به یک فرد نابینا بفروشد. از نسخه‌ی دوم اینگونه استفاده شد که اینگمار در راه رفتن به بازار مالما دچار اسهال شد و مجبور شد در بین راه، گوشه ای چمباتمه بزند. (ص ۱۵۵)

- من تا به حال در زندگی‌ام هیچ متعصبی را ندیده‌ام که شوخی سرش شود.

عاموس عوز (ص ۳۳۷)

یوناس یوناسونمشحصات کتاب

عنوان: بی‌سوادی که حساب و کتاب سرش نمی‌شد

نویسنده: یوناس یوناسون

 ترجمه: حسین تهرانی

نشر: چشمه، چرخ

چاپ اول ۱۳۹۴

۴۲۸ صفحه

قیمت: ۳۲۰۰۰ تومان


 پ.ن: کتاب اول نویسنده را بیشتر دوست داشتم. به نظرم کتاب دومش ارجاعات زیادی به تاریخ سوئد داشت و احتمالا آنها بیشتر با کتاب و شوخی‌هایش ارتباط برقرار می‌کنند.

شاگرد قصاب

شاگرد قصابشاگرد قصاب«وقتی جوان بودم، بیست یا سی یا چهل سال پیش، توی شهر کوچکی زندگی می‌کردم که همه به خاطر کاری که با خانم نوجنت کرده بودم دنبالم می‌گشتند. کنار رودخانه توی سوراخی زیر علف‌های در هم‌پیچیده قایم شده بودم. مخفیگاهی که من و جو با هم ساخته بودیم. گفتیم مرگ بر تمام سگ‌هایی که وارد این‌جا شوند. البته به جز خودمان.»

کتاب با این جملات شروع می‌شود. مونولوگی طولانی از پسرنوجوانی که اختلالات ذهنی دارد. طنز سیاهی در تمام فضای داستان جریان دارد و نویسنده هوشمندانه ضربات شوکه کننده‌اش را وارد می‌کند تا این مونولوگ طولانی را جذاب و خواندنی کند.

برخی از جملات کتاب

 - من هیچی راجع به مامان نمی‌دانستم ولی جو روشنم کرد. شنیدم خانم کانلی گفت فروپاشی، فروپاشی چیه جو؟ جو گفت وقتی می‌برنت گاراژ، عین وقتی که کامیون می‌آد و می‌کِشه و می‌بردت. فکر کردم چه جالب، یک کامیون مامان را وسط شهر با لباس می‌کشد و می‌برد. همه می‌گن این کیه؟ اِ، خانم برادی رو دارن می‌برن گاراژ. جو گفت کلی چیز خنده‌دار تو این شهر هست و واقعا هم بود. اون آچار رو بده من مچ پای خانم برادی رو سفت کنم. گفتم مُردم از خنده. (ص 19)

 - اولش فیلیپ نمی‌دانست چه کار کند. خب آدم نمی‌داند با دیدن یک خوک که کت و شلوار پوشیده و در آشپزخانه راه می‌رود چه عکس العملی باید نشان بدهد. یک مداد پشت گوش‌اش بود و آنجا ایستاده بود. یک جوکی بود که نگفتم. داستان پروفسوری که یوبس شده بود شنیده‌ین؟ با مداد حلش کرد. (ص 61)

- فیلیپ گفت من یه خوکم. خانم نوج گفت من یه ماده خوکم. گفتم محض اطلاع‌تون، خوک‌ها چه کار می‌کنن؟ فیلیپ گفت غذای خوک می‌خورن. گفتم عالی بود، ولی دیگه چی کار می‌کنن؟ فیلیپ گفت دور مزرعه می‌ون. البته که می‌دون، دیگه چی؟ ماتیک را بالا و پایین انداختم. اون عقب کسی نمی‌دونه؟ بله خانوم نوجنت؟ به‌مون بیکن می‌دن! درسته، ولی این جوابی نیست که من دنبالشم. کلی صبر کردم ولی خبری از جواب نشد. گفتم نشد، جوابی که من دنبالش بودم اینه: اون‌‌ها کثافت‌کاری می‌کنن! بله، خوک‌ها تو مزرعه راه می‌رن و پشکل می‌ندازن و دل کشاورزای بیچاره رو می‌شکنن. به‌تون می‌گن که خوک‌ها تمیزترین حیوانات روی زمین‌ان. اصلا و ابدا باور نکنین. از هر کشاورزی می‌خواین بپرسین! بله، متاسفانه خوک‌ها موجودات کثیفی هستن و هرکاری هم بکنی تمام مزرعه رو با مدفوعشون می‌پوشونن. خب، حالا توی مدرسه‌ی خوک‌ها کی بهترین شاگرده و به ما نشون می‌ده که راجع به چی حرف می‌زنیم؟ هان؟ کسی نیست؟ باریکلا پسر. فیلیپِ خوب و زرنگ. حالا همه با دقت نگاه کنین! به کسی که همچین کاری بکنه چی می‌گین؟ اصلا بهش نمی‌گین پسر... خوک! همه بگین! خوک! خوک! خوک!

عالیه. می‌تونی بیشتر تلاش کنی فیلیپ.

نظرتون چیه خانم نوجنت؟ فیلیپ مایه‌ی افتخار نیست؟

اولش فیلیپ از کاری که فیلیپ می‌کرد خجالت می‌کشید ولی وقتی تلاش‌اش را دید گفت که به او افتخار می‌کند. گفتم باید هم افتخار کنین. بیشتر فیلیپ، بیشتر!

با تمام وجودش دل به کار داد و بهترین کثافتکاری زمین را روی فرش کاشت. (ص 68)

- بعد از این مرا مسئول برگزاری مراسم عشای ربانی کردند. آخر خنده بود. من و پدرسالیوان می‌رفتیم به جامه‌داری و پرنده‌هایی که توی لباس‌های آهار خورده لانه کرده بودند آدم را مثل سگ می‌ترساندند. بیرون به سیاهی قیر بود و هیچ‌کس نبود. جام و این جور چیزها را برمی‌داشتم و با پدر سالیوان مثل دوتا پچ پچِ گنده توی راهروهای کلیسا راه می‌رفتیم، جیر جیر. با دست‌های از هم بازکرده می‌گفت سرورم دعای ما را بشنو. من باید می‌گفتم دعای مرا بشنو سرورم. ولی به جایش می‌گفتم فاکی واکی تیکی تاکی. تا وقتی یک چیزی زیر لب می‌گفتی کسی کاری به کارت نداشت. (ص 82)

- وقتی می‌رسیدم خانه هوا دیگر روشن شده بود و مسخره بود اگر می‌خواستم بروم به رختخواب، برای همین کنار بابا می‌نشستم و به چیزهای مختلف فکر می‌کردم، یکی‌اش این که آدم‌های لال چون نمی‌توانند داد بزنند احتمالا توی شکم‌شان سیاه چاله دارند. (ص 143)

پاتریک مک کیبمشخصات کتاب

عنوان: شاگرد قصاب

نویسنده: پاتریک مک کیب

ترجمه: پیمان خاکسار

نشر: چشمه

چاپ اول زمستان 1393

221 صفحه

قیمت: 14000 تومان


پ.ن: عالی بود. لذت خواندن یک داستان جذاب با ترجمه‌ای روان و خوش‌خوان. شخصیت فرنسی من را یاد شخصیت ایگنیشس در کتاب اتحادیه‌ ابلهان می‌انداخت (هر چند که تفاوت‌های زیادی هم دارند.)

پ.ن.ن: بر اساس این کتاب یک فیلم نیز ساخته شده است (که به بعید می‌دانم به خوبی کتابش باشد).  ترانه‌ی شاگرد قصاب را (که توی کتاب به آن اشاره می‌شود) می‌توانید از اینجا و اینجا بشنوید.  

شاگرد قصاب
یکی دیگر از جلدهای کتاب که حیفم آمد اینجا نگذارم.

سومین پلیس

 سومین پلیسسومین پلیس

در همان صفحات ابتدایی کتاب راوی توضیح می‌دهد که پیرمردی را به قتل رسانده است و به نظر می‎رسد ماجرای قتل و به دست آوردن پولِ پیرمرد محوریت اصلی داستان باشد، اما هرچقدر که داستان جلوتر می‎رود فضای داستان بیشتر خیال گونه و توهمی می‌شود.

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- «وجود انسان توهمی است که در خود توهمات ثانویه‌ی شب و روز را دربر دارد (دومی وضعیت غیر بهداشتی جو است به خاطر انباشت هوای سیاه) در شان انسان عاق نیست که خود را دلواپس نزدیک شدنِ موهومِ توهمِ اعظم کند که مرگ می‌نامندش.» (دوسلبی - ص 13)

- وقتی پیرمرد برگشت که نگاه کند تلمبه‌ی دیونی به پشت گردنش خورد و نقش زمینش کرد و احتمالا استخوان گردنش را هم شکست. وقتی که ری زمین میان گل و لای فرود آمد اصلا فریاد نکشید. فقط شنیدم با لحنی که انگار دارد با کسی حرف می‌زند گفت «من کرفس دوست ندارم»، شاید هم عینکم رو کنار ظرف شویی جا گذاشتم.» بعد مثل سنگ ساکن شد. (ص 26)

- تاریخِ این باور در ادبیات مردم دوران باستان ثبت شده. چهار باد اصلی داریم ئ هشت باد فرعی، هر کدوم رنگ خاص خودشون رو دارن. باد باد شرق ارغوانی و پررنگه و باد جنوب نقره‌ای براق. باد شمال مثل قیر سیاهه و باد غرب کهربایی. مردم قدیم قدرت دیدن این رنگ‌ها رو داشتن و می‌تونستن یه روز تمام با آرامش پایین تپه بنشینن و زیبایی بادها رو تماشا کنن، بالا و پایین و تغییر رنگشون، جادوی همجواری‌شون وقتی مثل روبان‌های عروسی به هم می‌پیچیدن، از زل زدن به روزنامه کار بهتری بود. (ص 47)

- گروهبان دوباره به من لبخند زد. گفت: «دو هفته پیش یه آقایی توی این اتاق بود که می‌گفت مادرش گم شده، یه خانم هشتاد و دو ساله. وقتی ازش خواستم مشخصاتش رو بگه تا من برگه‌های قانونی رو پر کنیم که تقریبا مفت از لوازم  التحریر می‌خریم، به من گفت که زهوار مادرش زنگ زده  و ترمز عقبش هم لقوه گرفته.» (ص 84)

فلن اوبراینمشخصات کتاب

عنوان: سومین پلیس

نویسنده: فلن اوبراین (برایان اونولان)

نشر: چشمه

چاپ اول بهار 1391

256 صفحه

قیمت: 7200 تومان

خط فاصله

خط فاصله

این کتاب شامل نه داستان کوتاه است. بیشتر داستان‎ها حالتی غیرواقعی و خیال‌گونه دارند. در بعضی از داستان‌ها نیز رگه‎های طنزِ تلخ دیده می‌شود. مصاحبه هادی کیکاووسی در مورد کتاب را می‌توانید در اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- ما توی کلاس درباره زنگ زدن درهای چوبی حرف زدیم، چون تا به حال ندیده بویم در چوبی هم زنگ بزند. نتایجی که ما ارائه کردیم، باعث شد سیب سرخه سرخ و سرخ‌تر بشود و عاقبت از شاگردان که با دهان باز به جرف‌های من و جواد گوش می‌دادند، با لبخند بخواهد که برای ما کف بزنند. علت ساده بود. تکیه دادن زیاد آدم‌ها به در، در حالی که دوش را باز گذاشته باشید. (ص 28-29)

-  مغازه را دود برداشته بود. یک مشتری داشت توی گوشش نی فرو می‌کرد. بعد گفت: «ساعت پنج.» و ساعت پنج را داد دست من و رفت. ساعت پنج یک برگه بود با اسم و آدرس دکتر. تابلوش را می‌دیدم؛ تابلویی که نصف آن شکسته بود. قاشق را گذاشتم روی مغز. مهتابی تابلو را می‌دیدم که پِرپر می‌کرد. مغز را فشار دادم، آنقدر که داد مشتری درآمد؛ انگار مغز بابای او بود (ص 98)

- حالا ریه‌هایم پر است از پودر و چرکاب. پیغام گیر تلفن سوت می‌کشد. پاهایی به سمتم می‌آیند. چرخی می‌خورند و مقابلم می‌ایستند. زنم است. تلفن به دست در را می‌کشد و مشتی لباس می‌چپاند روی کله‌ام. رخت‌ها را فشار می‌دهد، شیشه را می‌بندد و برعکس می‌شود، می‌رود. (ص 102)

هادی کیکاووسیمشخصات کتاب

عنوان: خط فاصله

نویسنده: هادی کیکاووسی

نشر: چشمه

چاپ اول: 1390

156 صفحه

قیمت: 4000 تومان

 


پ.ن: از این مجموعه داستان «دوران» و «پرتقال» را بیشتر از بقیه دوست داشتم. به نظرم بعضی از داستان هایش (مثلا خط فاصله) می توانست کوتاه تر باشد.

همه چيز دُرُس می‌شه

همه چیز درس می‌شه

بیشتر داستان‌ها در دهه سی- چهل اتفاق می‌افتند. فضاهای جاهلی و همراه با خرافات آن دوره بارها در داستان‌ها و حتی سریال‌ها و فیلم‌های ایرانی دیده شده است اما چیزی که این مجموعه داستان را کمی متفاوت می‌کند، زن بودنِ نویسنده است. آزاده محسنی به خوبی توانسته است فضاهای مردانه‌یِ آن زمان را از زاویه نگاه یک مردِ جاهل روایت کند.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا و اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- آقايی که شوما باشين، ما ديگه پشت گوشمونو ديديم، اسی خانو ديديم. چشم و چراغ محل‌مون بی‌سو شد. کلی گذشت تا چاکرتون تونست، بعد اسی خان سرِ پا واسه و به کار و زندگيش برسه. تازه سرمون گرم کار و زندگی شده بود که خبرايی رسيد. بعضيا می‌گفتن اسی خانو سر آسيابای شهر ری ديدن. بعضيا می‌گفتن با قبای درويشی و کشکول سر پل تجريش ديدنش. بعضيام می‌گفتن بچه‌های تکيه فراريش دادن و فرستادنش ده. دلمونو خوش کرده بوديم به همين خبرا و گرفتار زندگی‌مون شده بوديم که يواش يواش شنفتيم می‌گن پارچه‌ سياهای تکيه معجزه داره. کور شفا داده. از محلای ديگه اومدن تيکه‌های پارچه رو کندن، بردن تبرک. نفهميدم چه طوری شد که مردم جای گم شدن اسی خانو سقاخونه درست کردن و اسمشم گذاشتن سقاخونه شاه اسماعيل و شبای جمعه از درو دهات اومدن توش شمع روشن کردن.‏ (ص14)‏

- اکبر انگشت به چهل طاس ساييد. بخار خاکستری غليظ‌تر شد. گوشش را به دهان خيالی فشار داد. کمی معطل ماند يکباره از جا جست و مشت بر سر کوبيد.‏

«خاکبرسری... خاکبرسری... خدايا به فريادمون برس.»‏

شمسی خانم پريد جلو «چی می‌گه؟ چی شده اکبر خان؟»

«خاک برسر شديم آبجی، اون چه نبايد بشه شده. سلطان می‌فرمايند که اون شب توی جاده پشت تخته سنگ، موقع قضای حاجت حبيب الله خان تن جن مردآزما رو نجس کرده. سلطان کيکاهوش که ملتفت شده، خونش به جوش اومده و امر کرده از ما بهترون راه دفع حبيب الله را ببندن.»‏ (ص 17-18)‏

آزاده محسنیمشخصات کتاب

عنوان: همه چيز دُرُس می‌شه

نویسنده: آزاده محسنی

نشر: چشمه

چاپ اول 1389

106 صفحه

قیمت: 2500 تومان


پ.ن: جسارت نویسنده را در وارد شدن به فضاهایی کاملا مردانه دوست داشتم. به نظرم سه داستان اول بهتر از بقیه بود. ریتم داستان‌های آخری کند بودند و موضوعاتش کمی تکراری می‌شد.

پ.ن.ن: بنا بر دلایلی شروع کرده‌ام به داستان فارسی خواندن. کتاب «جن زیبایی که از پترا آمد» را نیز به صورت نصفه خواندم و رهایش کردم.

اومون را

اومون رااومون را

«امون را» نام راوی کتاب است. او از کودکی علاقه زیادی به آسمان دارد و بزرگ‌ترین آرزویش رفتن به ماه است. برای رسیدن به این آرزو به همراه یکی از دوستانش (میتیوک) در مدرسه هوانوردی ثبت نام می‌کند و بعد از پایان امتحانات و مصاحبه‌ها برای رفتن به فضا پذیرفته می‌شود اما در آینده اتفاق‌های دیگری می‌افتد که با تصویر آرزوهای زمان کودکی امون فاصله زیادی دارد.

آمون یکی از رب النوع‌های شهر تیبز مصر باستان بوده. بعد از شورش اهالی تیبز علیه حکومت مرکزی، آمون اهمیتی ملی پیدا کرد و با «را» یا «ع» -الاهه‌ی خورشید- یگانه شد و به آمون را تغییر نام داد. نام کتاب اومون را است. اومون که نام کوچک شخصیت اصلی کتاب است در واقع نام نیروی ویژه‌ی پلیس روسیه هم هست. (پیشگفتار مترجم)

کتاب طنز انتقادی و 'گزنده‌ای دارد. امون را اولین کتابی است که از ویکتور پِلِوین در ایران ترجمه شده است.

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- ولی نمی‌توانم با اطمینان بگویم این من بودم که تمام این‌ها را می‌دیدم. اوایل کودکی (مثل پس از مرگ، البته شاید) انسان در یک زمان در تمام جهات کسترده می‌شود، برای همین می‌توانیم بگوییم هنوز وجود نداریم- شخصیت بعدا به وجود می‌آید، زمانی که اتصال با یک جهت مشخص برقرار می‌شود. (ص15)

- ته قلبم از حکومتی که تهدید خاموشش باعث می‌شد هر چند نفری که دور هم تجمع می‌کنند، حتی برای چند ثانیه، مشتاقانه از بی‌فکرترین و احمق‌ترین فرد جمع تقلید می‌کنند، نفرت داشتم. (ص 18)

- اورچاگین هم هرگز راجع به مسائل فنی حرف نمی‌زد؛ در عوض تخمه آفتاب‌گردان می‌شکست و جوک می‌گفت و موقع خندیدن پوست تخمه‌های تفی از دهنش پرت می‌شدند بیرون.

یک بار پرسید «چه طوری می‌شه گوز رو به پنج قسمت تقسیم کرد؟»

وقتی گفتیم نمی‌دانیم جواب داد «تو یه دستکش بگوزین» (ص 66)

- خاله‌ام که سرکار می‌رفت مرا می‌سپرد به همسایه‌مان و من هم دائم از این جور سوال‌ها ازش می‌پرسیدم و از عجزش در جواب دادن لذت می‌بردم.

گفت: «درون تو روح هست اومون، روحت از طریق چشم‌هات بیرون رو نگاه می‌کنه. روح تو همون جور توی بدنت زندگی می‌کنه که همسترت توی اون قابلمه. این روح بخشی از خداست که همه‌ی ما رو آفریده. تو اون روحی اومون.»

«چرا خدا منو توی این قابلمه اسیر کرده؟»

زن گفت: «نمی‌دونم.»

«خودش کجاست؟»

پیرزن دست‌هاش رو باز کرد و گفت «همه جا.»

«پس من هم خدام؟»

گفت: «نه، آدم خدا نیست، ولی الهی هست.»

من که با این کلمات ناآشنا مشکل داشتم پرسیدم «مردم شوروی هم الهی‌ان؟»

پیرزن گفت: «البته.»

پرسیدم «تعداد خداها خیلی زیاده؟»

«نه فقط یکی.»

به کتاب راهنمای بی‌خدایان در قفسه‌ی کتابخانه‌ی خاله‌ام اشاره کردم و پرسیدم «پس چرا اون تو نوشته که تعدادشون زیاده؟» (ص 77-78)

- داخل لوناخود، نشسته روی زین و دسته دردست، روی بدنه‌ی دوچرخه دولا شده بودم. کتی ضخیم تنم بود و یک کلاه خز با روگوشی سرم و یک جفت پوتین جیر پایم. یک ماسک اکسیژن به گردنم آویزان بود. صدای تلفن از جعبه‌ی سبزی می‌آمد که کف پبچ شده بود. گوشی را برداشتم. 

«خاک بر سر حمال آشغال نفهم!» صدایی بم و هیولا‌وار با لحنی پر از یأس و درماندگی در گوشم ترکید «اونجا داری چه غلطی می‌کنی؟ با خودت ور می‌ری؟»

«شما؟»

«رئیس مرکز کنترل پرواز سرهنگ خالمرادف. بیداری؟»

«چی؟»

«چی و زهرمار. آماده باش. شصت ثانیه تا پرتاب!» (ص 111)

- خالمرادف گفت «واقعا که خیلی الاغی. توی پرونده‌ی پرسنلیت دیدم که تو بچگیت هم جز اون حرومزاده‌ای که بهش شلیک کردیم هیچ دوستی نداشتی. تا حالا به آدم‌های دیگه فکر کرده‌ی؟ بابا به تنیس نمی‌رسم.»

یک آن از تصور اینکه کمی بعد خالمرادف با شلوارکی که به ران‌های چاقش چسبیده در زمین تنیس پارک لوژینسکی به توپ ضربه خواهد زد در حالی که من دیگر وجود ندارم حال بدی بهم دست داد. (ص 144)

ویکتور پلوینمشخصات کتاب

عنوان: اومون را

نویسنده: ویکتور پلوین

ترجمه: پیمان خاکسار

چاپ اول 1392

نشر زاوش

162 صفحه

قیمت 8000 تومان


پ.ن: عالی بود. یکی از بهترین کتاب‌های طنزی که در این چند وقت اخیر خواندم. با اینکه لحن کتاب کاملا جدی است اما بعضی جاها از تصور اتفاقی که در حال رخ دادن بود بلند بلند می‌خندیدم. توصیه می‌کنم این کتاب را حتما بخوانید. خواندنش مثل بقیه کارهایی که پیمان خاکسار در این چند وقت اخیر ترجمه کرده، دلچسب و جذاب است.

ترانه‌ی برف خاموش

ترانه ی برف خاموشترانه‌ی برف خاموش

کتاب شامل مجموعه داستان‌هایی از هربرت سلبی جونیور (نویسنده مرثیه‌ای برای یک رویاء) است. نام اکثر شخصیت‌های اصلی داستان «هری» است و بیشتر داستان‌ها حال و هوایی روانی دارند.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

تو حرف نداری. واقعا بهم اعتماد به نفس می‌دی. به تمام جوک‌های بی‌مزه من می‌خندی.

نفهمیدم داری شوخی می‌کنی.

وقتی ریتا شروع به خندیدن کرد فنجان نزدیک لبش بود و مجبور شد محکم با هر دو دست نگهش دارد تا بتواند آن را در نعلبکی بگذارد.

فکر کنم باید تا تمام شدن قهوه‌هامون آتش بس اعلام کنیم تا بیشتر از این گند بالا نیاوردیم.

هری دست راستش را بالا آورد و گفت، خیلی خب، قول مردونه. ولی می‌دونی، با تو بودن و مسخره بازی درنیاوردن خیلی سخته. (ص 25)

***

وقتی ساعت ملاقات تموم شد خیلی ناراحت شدم، هیچ چیز ناراحت کننده‌تر از دیدن آدم‌هایی نیست که ته راهرو می‌رن تا سوار ماشین بشن، به ما اجازه می‌دن کنار پنجره بایستیم و رفتن ملاقات‌کننده‌ها رو تماشا کنیم. بعضی وقتا برای مدت طولانی همون‌طور اون‌جا می‌ایستیم. به ما می‌گن این کار خوب نیست، فقط خودمون رو اذیت می‌کنیم ولی رفتن از کنار پنجره، حتی وقتی که همه رفتن، خیلی سخته. (ص 75)

***

وقتی به ایستگاه مقصدش رسید یک لحظه خواست بایستد و نفسی تازه کند که پشیمان شد و به حرکتش به سمت ایستگاه اتوبوس ادامه داد و چندبار بین راه نگاهی به ساعتش انداخت. اتوبوس یک دقیقه‌ای بود که رسیده بود و خدا را شکر که توانست یک صندلی خالی پیدا کند. خبرهایی درباره‌ی جاری شدن سیل، یک قتل با تبر و زلزله‌ای با تلفات 10000 نفر خواند و با آسودگی روی صندلی ولو شد.

***

قطره‌های خون از دستش تاب می‌خوردند و بعد وقتی تلفن‌های برای پخش خبر به صدا در آمدند همسایه‌های بیشتری از خانه‌ها خارج شدند و همین‌طور نزدیک‌تر و نزدیک‌تر آمدند تا اینکه حدود صد نفر کنار پیاده‌رو صف کشیدند و موریس را تماشا کردند که بالاخره از تکه تکه کردن تلویزیون دست کشید و بنزین را روی قطعات تلویزیون خالی کرد و یک کبریت رویش کشید و آتش با صدای پوف بلندی زبانه کشید. هاهاهاهاهاها، بسوز ای حرومزاده، بسوز، بسوز، بسوز!!! و بعد شورع کرد به بالا و پایین پریدن و میلتون دوید طرف آتش و مایا کشیدش عقب و بچه‌های همسایه جیغ کشیدند، خاموشش کنید، خاموشش کنید! و والدین‌شان با هم دم گرفتند، بسوز، بسوز، بسوز، بسوز! (ص 101)

هربرت سلبی جونیورمشخصات کتاب

عنوان: ترانه‌ی برف خاموش

نویسنده:هیوبرت سلبی جونیور

ترجمه: پیمان خاکسار

نشر: چشمه

چاپ اول 1389

181 صفحه

قیمت 4300 تومان


پ.ن: به نظرم مجموعه داستان خوبی بود. داستانی که در آن پدر تلویزیون را می‌سوزاند بیشتر از بقیه دوست داشتم.

ترانه‌ی برف خاموش

ترانه ی برف خاموشترانه‌ی برف خاموش

کتاب شامل مجموعه داستان‌هایی از هربرت سلبی جونیور (نویسنده مرثیه‌ای برای یک رویاء) است. نام اکثر شخصیت‌های اصلی داستان «هری» است و بیشتر داستان‌ها حال و هوایی روانی دارند.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

تو حرف نداری. واقعا بهم اعتماد به نفس می‌دی. به تمام جوک‌های بی‌مزه من می‌خندی.

نفهمیدم داری شوخی می‌کنی.

وقتی ریتا شروع به خندیدن کرد فنجان نزدیک لبش بود و مجبور شد محکم با هر دو دست نگهش دارد تا بتواند آن را در نعلبکی بگذارد.

فکر کنم باید تا تمام شدن قهوه‌هامون آتش بس اعلام کنیم تا بیشتر از این گند بالا نیاوردیم.

هری دست راستش را بالا آورد و گفت، خیلی خب، قول مردونه. ولی می‌دونی، با تو بودن و مسخره بازی درنیاوردن خیلی سخته.

***

وقتی ساعت ملاقات تموم شد خیلی ناراحت شدم، هیچ چیز ناراحت کننده‌تر از دیدن آدم‌هایی نیست که ته راهرو می‌رن تا سوار ماشین بشن، به ما اجازه می‌دن کنار پنجره بایستیم و رفتن ملاقات‌کننده‌ها رو تماشا کنیم. بعضی وقتا برای مدت طولانی همون‌طور اون‌جا می‌ایستیم. به ما می‌گن این کار خوب نیست، فقط خودمون رو اذیت می‌کنیم ولی رفتن از کنار پنجره، حتی وقتی که همه رفتن، خیلی سخته.

***

وقتی به ایستگاه مقصدش رسید یک لحظه خواست بایستد و نفسی تازه کند که پشیمان شد و به حرکتش به سمت ایستگاه اتوبوس ادامه داد و چندبار بین راه نگاهی به ساعتش انداخت. اتوبوس یک دقیقه‌ای بود که رسیده بود و خدا را شکر که توانست یک صندلی خالی پیدا کند. خبرهایی درباره‌ی جاری شدن سیل، یک قتل با تبر و زلزله‌ای با تلفات 10000 نفر خواند و با آسودگی روی صندلی ولو شد.

***

قطره‌های خون از دستش تاب می‌خوردند و بعد وقتی تلفن‌های برای پخش خبر به صدا در آمدند همسایه‌های بیشتری از خانه‌ها خارج شدند و همین‌طور نزدیک‌تر و نزدیک‌تر آمدند تا اینکه حدود صد نفر کنار پیاده‌رو صف کشیدند و موریس را تماشا کردند که بالاخره از تکه تکه کردن تلویزیون دست کشید و بنزین را روی قطعات تلویزیون خالی کرد و یک کبریت رویش کشید و آتش با صدای پوف بلندی زبانه کشید. هاهاهاهاهاها، بسوز ای حرومزاده، بسوز، بسوز، بسوز!!! و بعد شورع کرد به بالا و پایین پریدن و میلتون دوید طرف آتش و مایا کشیدش عقب و بچه‌های همسایه جیغ کشیدند، خاموشش کنید، خاموشش کنید! و والدین‌شان با هم دم گرفتند، بسوز، بسوز، بسوز، بسوز!

هربرت سلبی جونیورمشخصات کتاب

عنوان: ترانه‌ی برف خاموش

نویسنده:هیوبرت سلبی جونیور

ترجمه: پیمان خاکسار

نشر: چشمه

چاپ اول 1389

181 صفحه

قیمت 4300 تومان

....................

پ.ن: به نظرم مجموعه داستان خوبی بود. داستانی که در آن پدر تلویزیون را می‌سوزاند بیشتر از بقیه دوست داشتم.

مادربزرگت رو از اینجا ببر

مادربزرگت رو از اینجا ببرمادربزرگت رو از اینجا ببر

کتاب شامل یازده داستان است. مانند کتاب قبلی این نویسنده (بالاخره یه روز قشنگ حرف می‌زنم) به زبان طنز و اول شخص روایت می‌شود. بیشتر داستان‌های این مجموعه از کتابی به نام «naked» ترجمه شده است. اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- پدرم همیشه می‌گفت «دانشگاه بهترین چیزیه که ممکنه تو زندگیت اتفاق بیفته.» راست می‌گفت، چون آنجا بود که مواد و الکل و سیگار را کشف کردم.

- یک شب که برای شام آمده بود خانه‌ی ما پدرم برای اینکه او را به حرف بیاورد گفت «راجع به اتفاق‌های وحشتناک زندگیت حرف بزن. تا حالا بهتون گفته بودم یایا جسد برادرش رو وسط جاده پیدا کرده؟ با چاقو از چونه تا شکمش رو جر داده بودن، یه مشت قاتل سر هیچ و پوچ کشته بودنش. برادرش! می‌تونین همچین چیزی رو تصور کنین؟»

خواهرم لیسا یک هسته‌ی زیتون پرت کرد توی بشقابم و گفت «من هر روز همچین صحنه‌ای رو تصور می‌کنم، نمی‌دونم یایا این همه شانس رو از کجا آورده.»

- کمد و کشوهای پدرم پُر از نشانه‌هایی بود از زندگی درونی‌اش. از برملا شدن رازهایش لذت می‌بردم ولی همیشه به نظرم باید احترام خلوت مادرم را نگه می‌داشتم، نه از بابت ملاحظه، بیشتر از روی ترس. دوست نداشتم احتمال دیدن دست بند و ماسک‌های چرمی بر تصورم از مادر بودن اثر بگذارد.

- ترم اول با آدمی به اسم تاد آشنا شدم. یک دیتونی مهربان که تنها معلولیتش موهای قرمزش بود. فلج‌های گردن به پایین برای تهیه‌ی مواد بهترین ساقی‌ها را سراغ داشتند و اکثر اوقاات پیش آنها بودیم. می‌گفتند «قلیون رو قفسه‌ست، بغل شیاف‌ها» چیزی نگذشت که به دیدن کیسه مدفوع دوستانم عادت کردم و به نظرم دانشگاه کنت هم یک جور هاروارد آمد که همه در تزریق شاگرد اول بودند.

دیوید سداریسمشخصات کتاب

عنوان: مادربزرگت رو از اینجا ببر

نویسنده: دیوید سداریس

ترجمه: پیمان خاکسار

نشر: زاوش

چاپ اول 1392

150 صفحه

7500 تومان

....................

پ.ن: کتاب خوب و خوش خوانی است. چند وقتی است که ترجمه‌های پیمان خاکسار را دنبال می‌کنم و از خواندن کتاب‌هایش لذت می‌برم. اگر به لیست کتاب‌های پرفروش نشر چشمه دقت کنید تقریبا تمام ترجمه‌های خاکسار جزو پرفروش‌ها بوده و این کتاب جدیدش هم در کمتر از یک ماه تجدید شده است.

پ.ن.ن: از همین مترجم کتاب‌های زیر را در پست‌های قبلی معرفی کرده بودم.

- بالاخره یه روز قشنگ حرف می‌زنم

- برادران سیسترز

- اتحادیه ابلهان

برادران سیسترز

برادران سیسترزبرادران سیسترز

داستانِ کتاب در مورد دو برادرِ آدم‌کش است که ماموریت دارند مردی به اسم «وارم» را بکشند. یکی از برادرها به اسم «الی» داستان را روایت می‌کند. زمانِ داستان در سال 1851 اتفاق می‌افتد و حال و هوایِ وسترنی دارد.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- اندوخته‌ی روحیه‌ام را یک کاسه کردم و تصمیم گرفتم که آلونک را به جایی قابل سکونت تبدیل کنم. نه هیزمی باقی مانده بود و نه خار و خاشاکی٬ ولی خاکسترها و زغال‌‌ها هنوز سرخ بودند و من رفتم سراغِ صندلی پیرزن و بردمش بالایِ سر و کوبیدمش زمین و خوردش کردم. پایه‌ها و نشیمن و پشتی‌اش را به شکل یک وی برعکس توی شومینه چیدم و کمی از نفت فانوس را روی راس هرم ریختم. یک دقیقه بعد صندلی تاگهان شعله کشید. از درخشش و بویش نیرو گرفتم. صندلی از چوب سخت بلوط بود و خوب می‌سوخت. مادرم همیشه می‌گفت پیروزی‌های کوچک و من هم همین را با صدای بلند تکرار کردم.

- صدایِ ناله‌ی فنرهایِ تشک، زیرِ سنگینیِ یک مرد بی‌قرار٬ دلگیرترین صدایی است که به عمرم شنیده‌ام.

- دیگر از کوره در رفته بودم و دوباره برگشتم تا با مرد حرف بزنم: «اصلا برای چی بچه‌ای به این سن رو آوردی اینجا که شاهد همچین خشونتی باشه؟» پسر بچه گفت: «قبلا هم آدمشی دیده‌م. یه بار یه نفر با قمه شکم یه سرخ‌پوسته رو جر داد و دل و روده‌اش مثل یه مار چاق قرمز ریخت بیرون. یه بار هم دیدم که یه مرده رو بیرون شهر دار زدن. زبونش این جوری از دهنش زد بیرون.» بچه شکلک زشتی درآورد.

به مرد گفتم «هنوز هم فکر می‌کنی کار درستی می‌کنی.» مرد چیزی نگفت.

- دنیا چه جور جایی می‌شد اگر پول طوقی نبود بر گردن و روح‌مان.

- «وقتی یه مزد بندازی پشت هر کاری٬ چیزی که قراره انجامش بدی یه جورایی مشروعیت پیدا می‌کنه٬ به نظر بقیه آبرومند می‌آد. می‌شه گفت به نظرم خیلی مهم می‌آد وقتی یه چیزی به بزرگی جون یه آدم به عهده من گذاشته می‌شه.»

 - خشونت کلام و رفتارش شگفت زده‌ام کرد٬ وقتی به خودم آمدم دیدم یک قدم به عقب رفته‌ام. گفتم تو دختر غیرعادی‌یی هستی.»

در مخالفت با من گفت «این زندگیه که غیر عادیه نه من.» نمی‌دانستم در جواب چه بگویم. جمله‌ای از این درست‌تر نمی‌شد گفت.

پاتریک دوویتمشخصات کتاب

عنوان: برادران سیسترز

نویسنده: پاتریک دوویت

ترجمه: پیمان خاکسار

نشر: به نگار

چاپ دوم زمستان ۱۳۹۱

۲۷۹ صفحه 

قیمت: ۱۳۰۰۰ تومان

...........

پ.ن: اولین بار که کتاب را در کتاب فروشی چشمه دیدم، نسبت به خریدنش مقاومت کردم، چون علاقه‌ای به ژانر وسترن نداشتم. اما با تعریف‌هایی که از دوستانم شنیدم مقاومتم را شکستم و کتاب را خریدم. حالا جزو یکی از بهترین کتاب‌هایی است که تا کنون خوانده‌ام. از معدود کتاب‌هایی است که با آن می‌توان لذتِ داستان خواندن را حس کرد. ترجمه بسیار خوبِ پیمان خاکسار نیز کتاب را خواندنی‌تر کرده است. خواندنش را به شدت توصیه می‌کنم.

پیمان خاکسارپ.ن.ن: مدتی هست که کتاب‌هایِ ترجمه شده پیمان خاکسار را دنبال می‌کنم و از خواندنشان لذت می‌برم. در پست‌هایِ قبلی نیز دو تا از این کتاب‌ها را معرفی کرده بود.

- بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم

- اتحادیه ابلهان

مرد سوم

مرد سوممرد سوم

داستان در مورد مردی است که به دعوت دوستش به اتریش می‌رود، اما متوجه می‌شود که دوستش مرده و یا کشته شده است.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- از زن‌ها درست مثل «تصادف» دوری می‌کرد؛ این از آن چیزهایی بود که اتفاق می‌افتاد، بدون آنکه خودش بخواهد.

- هیچ وقت باورمان نمی‌شود که شاید آنقدر که بقیه به چشم ما مهم‌اند، ما برایشان مهم نباشیم.

- ... تازه آن وقت برای دومین بار، واقعا، دختره را دیده. دختره هم که مثل او خودش را زده بود به نفهمی، با شلوارِ فلانلِ کهنه‌یِ وصله پینه‌‌ای‌اش، یک جورِ ناجوری ایستاده بود همان جا. پاهاش را جوری پس و پیش گذاشته بود که انگار می‌خواهد از خودش دفاع کند.

- آدم‌ها همیشه چیزهای زیادی دارند که ازشان خبر نداریم؛ حتی آدم‌هایی که دوستشان داریم. چیزهای خوب، چیزهای بد. باید ظرفیتش را داشته باشیم.

- آدم هنوز هم می‌تواند بابت کارهای معمولی اشتیاق داشته باشد؟ چه موقعیت‌هایی که از دست می‌روند صرفا به خاطر اینکه کار کار است.

گراهام گرینمشخصات کتاب

عنوان: مرد سوم

نویسنده: گراهام گرین

ترجمه: محسن آزرم

نشر: چشمه

چاپ اول زمستان 90

159 صفحه

قیمت: 4200 تومان

...........................

پ.ن: این کتاب توسط بهروز تورانی نیز ترجمه شده است. مقایسه این دو ترجمه را می‌توانید در اینجا و اینجا بخوانید. کتاب ترجمه شده توسط تورانی را می‌توانید از اینجا دانلود کنید.

پ.ن.ن: گراهام گرین برای نوشتن فیلمنامه مرد سوم ابتدا داستان آن را نوشت و سپس این داستان را به فیلمنامه تبدیل کرد.

پ.ن.ن.ن: در پست‌های قبلی کتاب مرد دهم از همین نویسنده را معرفی کرده بودم.

شباهت‌های ناگزیر و اردشیر

شباهت های ناگزیر و اردشیر محصص

موضوع کتاب شباهت‌هایی است که در طرح‌های کاریکاتوریست‌ها به طور اتفاقی به وجود می‌آید. کتاب بیشتر شامل این طرح‌های مشابه است. بخش دیگری از کتاب شامل نوشته‌هایی از جواد مجابی در مورد اردشیر محصص است و همچنین متن برخی از نامه‌های اردشیر محصص از فرانسه.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- دنیا پر از دیوانه‌هایی است که زیر سایه دولت‌ها، شغل شرافتمندانه‌ای دارند.

- در وهله اردشیر یک ضد انسان است. مقطعی که او از بشریت می‌دهد، گندیده و  پر از پوسیدگی است. تنفر او از فرد شروع می‌شود، به گروه، جامعه، سیستم و به مفهوم انسان می‌رسد.

- اردشیر نه از روی ترحم، نه با بی‌اعتناییِ یک جلاد با قربانیات عرصه شطرنج خود رفتار می‌کند. او آدمی را به صورت سوسک نمی‌بیند، او یکباره سوسک می‌بیند.

- وقتی شما آن چیزی را که می‌خواهید به وجود می‌آورید، یک هنرمند هستید ولی وقتی شما اراده و کار دیگران را دنبال می‌کنید، هرگز. (استاین برگ)

جواد مجابیمشخصات کتاب

عنوان: شباهت‌های ناگربز و اردشیر

نویسنده: جواد مجابی

نشر: چشمه

چاپ اول 1387

قیمت: 3500 تومان

تعداد صفحه: 152

........................

پ.ن: برای آشنایی بیشتر تصویر کاریکاتور اردشیر محصص به قلم دیوید لوین و دو تا از طرح‌های اردشیر محصص را نیز در اینجا گذاشتم.

اردشیر محصص


کجا ممکن است پیدایش کنم

کجا ممکن است پیدایش کنمکجا ممکن است پیدایش کنم

کتاب شامل پنج داستان کوتاه است. سبک روایتی موراکامی در این داستان‌ها بسیار شبیه کارور است. متن و روایت داستان مهم‌تر از پایان و نتیجه‌گیری آن است.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

کتاب را می‌توانید از اینجا بخرید.

برخی از جملات کتاب

- من از خواهش متنفرم. خواستن همیشه من را افسرده می‌کند؛ مثل وقت‌هایی که کتابی را از کتابخانه برمی‌دارم. به محض اینکه شروع به خواندن می‌کنم، تنها چیزی که می‌توانم به آن فکر کنم این است که کتاب کی تمام می‌شود.

- مطمئن نیستم فرق این دو را بدانم- فرق نگاه کردن به هوا و فکر کردن را. ما همیشه فکر می‌کنیم مگر نه؟ نه اینکه زندگی کنیم تا فکر کنیم، اما برعکسش همیشه هم درست نیست، که ما فکر می‌کنیم تا زندگی کنیم. من برخلاف دکارت معتقدم که ما گاهی فکر می‌کنیم تا نباشیم. خیره شدن به هوا شاید، ناخواسته، تاثیر عکس داشته باشد.

- زندگی روزمره ما تنها اندکی فراتر از انبوه واکنش‌های بی‌معنا و بی‌اهمیت حرکتی‌مان است.

-گاه معناداراترین چیزها از دل بی‌تکلف‌ترین آغازها بیرون آمده‌اند.

- او مجبور نشد ترک تحصیل کند. حتی آن اندازه پول هم احتیاج نداشت. دخترها این طورند. چیزهای اطرافشان را وحشتناک‌تز از آن چه هست می‌بینند.

- اگر به آن‌ها دستور داده می‌شد که به نام امپراتور زمین را تا برزیل سوراخ کنند، بیل برمی‌داشتند و شروع به کار می‌کردند. بعضی‌ها به این «خلوص» می‌گویند، اما دامپزشک برای آن کلمات دیگری داشت.

هاروکی موراکامی

مشخصات کتاب

عنوان: کجا ممکن است پیدایش کنم

نویسنده: هاروکی موراکامی

ترجمه: بزرگمهر شرف الدین

نشر: چشمه

چاپ هشتم 1390

166 صفحه

قیمت: 4400 تومان

........................

پ.ن: داستان «راه دیگری برای مردن» را بیشتر از بقیه داستان‌هایش دوست داشتم. در کل کتاب خوب و خوش خوانی بود.

پ.ن.ن: پیشنهاد می‌کنم صفحه مربوط به موراکامی در انتشارات رند هاوس را از اینجا ببینید.

کانادا جای تو نیست

کانادا جای تو نیست

کتاب، مجموعه داستان روان و خوش خوانی است. مایه اصلی آن روزمرگی و زندگی مکانیکی زنی از قشر متوسط در شهری بزرگ است. نثری ساده و روان دارد و با بیان موجز، افکار و ذهنیات به خواننده منتقل می‌شود. پس و پیش شدن زمان خواننده را گیج و گم نمی‌کند، در عین حال اتفاقات گذشته و آینده را می‌فهمیم. از امتیازات کتاب پرداخت خوب شخصیت‌هاست. با آنکه همه کتاب را بلافاصله خواندم، افراد بین داستان‌ها گم نبودند و قاطی نمی‌شدند. داستان‌ها از زبان اول شخص گفته می‌شود و بیشتر حول و حوش روابط دونفره است. کاراکترها کم و تکلیف خواننده مشخص است. شباهت زیاد داستان به خاطرات روزانه، از نظر خودم جالب بود.

مشخصات کتاب:
کانادا جای تو نیست
نویسنده: فرشته توانگر
نشر چشمه
چاپ اول 1391
102 صفحه
قیمت 3500 تومان
اطلاعات در نشر چشمه

پ.ن:
فعلا از کتاب خوشم آمده. شاید نقاط ضعفش هنوز در ذهنم شکل نگرفته باشد. فکر نمی‌کنم کسی از خریدن و خواندنش پشیمان شود.

پ.ن2:
وبلاگ فرشته توانگر

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم

me talk pretty on dayبالاخره یه روزی درست حرف می زنم

به نظرم کتاب «بالاخره یه روز قشنگ حرف می‌زنم» یک جورهایی شبیه کتاب «عطر سنبل، عطر کاج» (فیروزه جزایری دوما) است. دیوید سداریس در این کتاب بخشی از خاطرات زندگی‌اش در امریکا و فرانسه رابا زبان طنز نوشته است.

بخشی از مقدمه مترجم:

دیوید سداریس، پرمخاطب‌ترین طنز نویس پانزده سال اخیر امریکاست. تمامی کتاب‌هایش با مقیاس نجومی پرفروش‌اند. تا کنون تها در امریکا هشت میلیون نسخه از آثارش به فروش رسیده است. البته پرطرفدارترین و بهترین کتابش همین است که در دست دارید. این کتاب تقریبا به تمام زبان‌های زنده و مرده‌یِ دنیا ترجمه شده است. سداریس می‌خنداند به مفهوم واقعی کلمه. از او نباید انتظاری را داشته باشید که از کافکا و فاکنر و بورخس دارید. 

برخی از جملات کتاب:

- به نظرم زندگی در یک کشور خارجی چیزی است که همه باید دست کم یک‌بار هم که شده امتحانش کنند. این کار آدم را کامل می‌کند، لبه‌های اُمُلی را سنباده می‌کشد و تبدیلت می‌کند به یک شهروند جهانی.

- ... هر روز به ما می‌گویند که داریم در بهترین کشور دنیا زندگی می‌کنیم؛ همیشه هم به عنوان یک حقیقت غیرقابل انکار بیان می‌شود ... امریکا بهترین کشور دنیاست. با این باور بزرگ می‌شوی و وقتی یک روز می‌فهمی که کشورهای دیگر هم برای خودشان شعار ناسیونالیستی دارند و هیچ کدام‌شان هم این نیست که «ما دومی هستیم!» وحشت برت می‌دارد.

- پیشنهادشان برای آتش زدن پله‌های کاخ سفید یا ساختن کله‌ی فرماندار از مدفوع رد شده بود. این شکست رسما بر «خاص» بودنشان مهر تایید زد و بنابراین من شدم دشمن شماره یک آوانگاردها. 

- کُلی فکر کرد تا اینکه اسم شرکتش را گذاشت کف سابی «سیلی پی» (silly p) سیلی پی اسمی بود که اگر خواننده رپ می‌شد روی خودش می‌گذاشت. وقتی پدرم گفت که کلمه «سیلی» ممکن است بعضی از مشتری‌های فکل کراواتی را بپراند، پل به این فکر افتاد که اسم شرکتش را عوض کند و بگذارد کف سابی سیلی فاکین پی!

- وقتی فهمیدم می‌توانم همه چیز را توجیه کنم تمام ترس و نگرانی‌هایم دود شدند و رفتند هوا.

- آخرین باری که یک تحصیل کرده موفق از او خواستگاری کرد، ایمی کمی این پا و اون پا کرد و گفت: «خیلی ممنون ولی من الان توی مود سفید پوست‌ها نیستم.»


دیوید سداریسمشخصات کتاب:

نویسنده: دیوید سداریس
مترجم: پیمان خاکسار
تعداد صفحه: 233
قیمت: 6500 تومان
نویسنده: دیوید سداریس
مترجم: پیمان خاکسار
تعداد صفحه: 233
نشرچشمه، چاپ اول، بهار 1391