شایسته سالاری

شایسته سالاری

مربیِ ژیمناستیک با تعجب به شلوارِ جینِ مرد نگاه می‌کند. مرد می‌گوید: «فقط چند جلسه میام، برای یه کاری باید آماده بشم.» مربی چیزی نمی‌گوید و حرکات کششی را شروع می‌کند. همه‌یِ دست‌ها به سمت بالا کشیده می‌شود. پیراهنِ مرد نیز همراهِ دست‌هایش بالا می‌رود و نافش بیرون می‌افتد. مربی تا ده می‌شمارد و دست می‌زند. دست‌ها به سمت پایین کشیده می‌شود. مرد در حالی که به پایین خم می‌شود، حرکت باد را رویِ موهایِ بیرون زده از پشتش احساس می‌کند. با خودش فکر می‌کند شاید بهتر بود امروز شورت می‌پوشید. مربی چند حرکت دیگر انجام می‌دهد و حرکات تنفسی را شروع می‌کند.

همه به نوبت می‌دوند و از رویِ خَرک می‌پرند. مرد نفس نفس می‌زند. بوی گندِ عرق می‌دهد و از اینکه شلوار خیس‌اش به ران‌هایش چسبیده حس خوبی ندارد. نفس عمیقی می‌کشد. دور خیز می‌کند و به سمت خرک می‌دود. تمام انرژی‌اش را جمع می‌کند، دستش را روی خرک می‌گذارد و پاهایش را باز می‌کند. صدایِِ «خِرچ» می‌آید. خشتکِ شلوارش تا زانو جِر می‌خورد. تصویر صحنه آهسته می‌شود. مرد درهوا به سمت محتویاتِ بیرون زده از خشتکش نگاه می‌کند. وحشت زده سعی می‌کند با دست‌هایش آنها را بپوشاند، تعادلش را از دست می‌دهد و با صورت در انتهایِ خرک فرود می‌آید.

روز دوم

مربی با تعجب به دامنِ مرد نگاه می‌کند. مرد گوشه‌یِ دامنش را بالا می‌گیرد و به مربی چشمک می‌زند. «خیالتون راحت باشه، دیگه مثل دیروز نمی‌شه، با پوششِ کامل اومدم.»

مربی پس از انجام حرکات نرمشی، تمرین را شروع می‌کند. همه‌یِ شاگردها رو به دیوار می‌ایستند و با صدایِ سوتِ مربی، دستشان را رویِ زمین می‌گذارند و به حالت سر و ته، پاهایشان را به دیوار تکیه می‌دهند. مرد دست‌هایش را روی زمین می‌گذارد و هر دو پایش را بلند می‌کند و به دیوار تکیه می‌دهد. سعی می‌کند در همان حالت تعادلش را حفظ کند. ناگهان دامنش رویِ صورتش وارونه می‌شود و جلویِ چشم‌ش را می‌گیرد. دست چپش را بلند می‌کند تا دامن را از جلوی صورتش کنار بزند. دستِ راست‌ نمی‌تواند فشارِ وزنش را تحمل کند و از آرنج خم می‌شود. مرد با صدایِ جیغِ کوتاهی کفِ زمین پهن می‌شود و از درد به خودش می‌پیچد.

روز سوم

مربی با تعجب به پیژامه‌یِ گشادِ مرد نگاه می‌کند. قسمت پایین پِیژامه با بندِ زردِ جعبه شیرینی، دورِ پا گره زده شده تا اتفاق دیروز تکرار نشود. مربی به باندپیچی دورِ بازویِ راست مرد اشاره می‌کند. مرد لبخند می‌زند «مشکلی نداره، من فقط می‌خوام یه حرکتِ خاص رو یاد بگیرم که نیازی به خم شدنِ دست نداره. بیشتر باید عضلاتِ کمرم رو تقویت کنم.» مربی با بقیه‌یِ شاگردها تمرینات عادی را شروع می‌کند. مرد در گوشه‌ای از سالن یک هولاهوپ به دور کمرش انداخته و سعی می‌کند با چرخاندن شکم و باسن‌ش حلقه را بچرخاند. حلقه بعد از یک دور و نیم چرخیدن روی زمین می‌افتد. بعد از نیم ساعت حرکت را عوض می‌کند. سعی می‌کند کمرش را به پایین خم کند و کف دستش را به زمین بچسباند. در یکی از این دولا شدن‌ها عضلات کمرش می‌گیرد و در همان حالت قفل می‌شود.

یک هفته بعد

مرد شلوار پارچه‌ای خاکستری پوشیده است. به آرامی در می‌زند و داخلِ اتاق می‌شود. شِکمِ بزرگی پشتِ یک میزِ اداری نشسته است. مرد فرمی را که پرکرده تحویل می‌دهد. شکم با دستِ راستش فرم را می‌گیرد و روی میز می‌گذارد. از وسطِ شکم شکافی باز می‌شود و صدایی بیرون می‌آید «قبلا آمارت رو درآوردیم، این فُرما فقط کاغذبازیه. برای اینکه استخدام بشی باید صلاحیت علمی‌ات هم ثابت بشه.» شکم، کاغذی را جلویِ مرد می‌گذارد. روی کاغذ فقط یک سوال با خط بزرگ نوشته شده است. « ?= 2*2»

مرد که از یک هفته‌یِ قبل خودش را برای این سوال آماده کرده است، لبخند می‌زند. صحنه تاریک می‌شود و پروژکتور دایره‌یِ نور را روی مرد می‌اندازد. موسیقی با شکوهی در فضا پخش می‌شود. مرد چند قدم به عقب می‌رود. سپس دستِ راستش را روی سینه می‌گذارد و سرش را به آرامی خم می‌کند. موسیقی کم کم اوج می‌گیرد. کمر مرد کاملا خم می‌شود و سرش بینِ دوپایش قرار می‌گیرد. صدایِ طبلِ بزرگی می‌آید و موسیقی قطع می‌شود. صدای مرد در اتاق اکو می‌شود «هر چقدر که شما بفرمایید قربان قربان بان بان ان ان ن». نورِ صحنه عادی می‌شود. شکم لبخند می‌زند. با خودکارِ آبی روی فرمی که مرد آورده است، امضاء می‌کند و می‌نویسد «صلاحیتِ علمیِ این حسابدار مورد تایید قرار گرفت. استخدام ایشان در اداره بلامانع است.»

مرد را در همان حالتِ خمیده از اتاق خارج می‌کنند. باز هم عضلات کمرش قفل شده است.


پ.ن: منتشر شده با کمی تغییر در هفته‌نامه آسمان (قبل از تبدیل شدن به روزنامه و توقیف)

پ.ن.ن: عکس را از اینجا برداشتم

عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک

عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک

کتاب با این جمله شروع می‌شود «تمام صحنه‌های اين رمان واقعی است.» روایت داستان غیرخطی است و  در انتها با حالتی از شک و عدم قطعیت به پایان می‌رسد. نویسنده با نگاهی ضد جنگ به موضوع جنگ پرداخته است. اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- راننده گفت: باید برم اندیمشک سرباز بیارم.

- آیفا شیشه جلو هم نداشت. فقط یکی از برف پاک کن‌هایش همان‌طور سیخ مانده بود. خوب که نگاه کرد دید از پهلو و بازوی راننده خون می‌آید.

گفت: تیر خورده‌ای؟

راننده گفت: یه چند تایی.

و باز خندید. این بار دندان‌هایش را هم دید که نصفش شکسته بود و لُپش به اندازه گلوله ژ-3 سوراخ بود. به صندلی نگاه کرد که خونی بود و از لبه‌اش خون سیاه می‌چکید کفِ آیفا. پوتین هم پایش نبود و همان‌طور با پای برهنه روی پدال فشار می‌داد و می‌خندید.

گفت: گرمه

راننده گفت: آره می‌خوای دستگیره رو بدم شیشه رو بکشی پایین؟

نگاه کرد به در آیفا که سوراخ سوراخ سوراخ بود و شیشه نداشت.

گفت: نه

راننده گفت: چاهار شبه نخوابیده‌م. یه سره پشت این نشسته‌م. می‌رم اندیمشک و میام خط. می‌دونستی رانندگی رو توی خط یاد گرفتم؟

گفت: جدی؟

راننده که برگشت، دید از چشمِ چپش هم خون می‌آید.

***

- شلوغ نَکِن! یکی یکی که میگِم بذا رو مِیز... اِسلُحه!

- چی؟!

- اِسلُحه!

- بفرما.

- خِشوب!

- بفرما.

- فِشِنگاشو دِر بیه‌ر.

- خالیه.

ریختی تو جِیبت چِره؟

- محض احتیاط. واسه خنده... بشمر کم نباشه. نوزده تاست.

- ئی که نِزدَه تائه؟

- خودم که گفتم نوزده تاست.

- باید یه چِل تا باشِی.

- بابا یه خشابش که خالی بود. اون یه دونه‌رم زدیم به عقرب.

***

کمی آن طرف‌تر کِنار کُناری دژبانی با باتوم می‌کوبید توی سرِ سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید می‌کوبید می‌کوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود...

حسین مرتضائیان آبکنارمشخصات کتاب

عنوان: عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک یا از این قطار خون می‌چکد قربان

نویسنده: حسین مرتضاییان آبکنار

نشر: نی

چاپ اول 1385

83 صفحه

............

پ.ن: نگاهِ بدونِ تعصب و ضد جنگ کتاب را دوست دارم. به نظرم هنوز داستان‌هایِ تلخ زیادی از دوران جنگ وجود دارد که گفته نشده است.

آقای نویسنده و جنجال بر سر آپارتمان دولتی

کتاب را به پیشنهاد صاحبِ کتاب‌فروشی خریدم. گفتم یک کتاب طنز خوب می‌خواهم. این کتاب را پیشنهاد داد. داستانش در مورد خاطره‌ای از خودِ نویسنده در سال 1975 روسیه است. ماجرای دردسرهایی که برای تعویض آپارتمانش کشیده است را به زبان طنز تعریف می‌کند. به نظرم نویسنده توانسته است وضعیت نویسنده‌های روسیه و بخشی از مشکلات ‌آن‌ها را در زمان روسیه کمونیستی نشان بدهد. اما طنز کتاب ضعیف است و یک جاهایی حوصله سر بر می‌شود. راستش خواندنش را پیشنهاد نمی‌کنم! مگر اینکه کنجکاو باشید بفهمید نویسنده چه دردسرهایی برای تعویض آپارتمانش کشیده است.   

توضیحات بیشتر در مورد این کتاب را می‌توانید در اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب:

- آن شب بد خوابیدم و خواب قابلمه سفید دسته بلندی را برای جوشاندن شیر می‌دیدم و سعی می‌کردم این مسئله را حل کنم که آیا می‌شود آن را نویسنده به شمار آورد یا نه. معلوم نیست به چه علت به این نتیجه رسیدم که قاعدتا نمی‌توان آن را نویسنده شمرد، ولی می‌توان به عضویت اتحادیه نویسندگان پذیرفتش.

خواب جلسه کمیسیون پذیرش را می‌دیدم و سخنرانی یکی از اعضاء درباره اینکه پذیرفتن قابلمه به عضویت اتحادیه امری است ضروری، زیرا او بی استعداد نیست؛ تا به حال اثری حاکی از بی استعدادی ننوشته است.

- «خبر دارید که او زیر نامه دفاع از مخالفان شوروی را امضاء کرده؟ خبر دارید که در خارج از کشور داستان ضد رژیم چاپ کرده و خودش هم ضد رژیم معروفی است؟» پس از چنین بیاناتی کارمند کمیته اجرایی چطور می‌تواند با تحویل آپارتمان به من مخالفت نکند؟ آخر داشتن هوشیاری سیاسی برای این کارمند ضروری است.

- یکی از آموزه‌های رئالیسم سوسیالیستی این است که؛‌ در آثار ادبی هیچ جنبه منفی از زندگی در شوروی نمی‌بایست به نمایش درمی‌آمد و مبارزه و تقابل هنری فقط باید بین «خوب» و «بهتر» انجام می‌شد.

- ولی مسئله غریب آن است که او در سخنانش دقیقا با همان چیزی مبارزه می‌کند که خود با تمام توان در پی رسیدن به آن‌هاست... از روش زندگی بورژوازی انتقاد می‌کند، ولی برای اینکه مثل بورژواها زندگی کند، دست به هر کاری می‌زند. از اغراق و بزرگ نمایی فرنگ بد می‌گوید ولی خود هر چیزی را که بر چسب خارجی رویش باشد را دودستی می‌چسبد. می‌گویند ایدئولوژی است که او را وادار می‌کند چنین باشد.


ولادیمیر نیکلایویچ واینوویچمشخصات کتاب:

نویسنده: ولادیمیر نیکالایویچ واینوویچ

مترجم: آبتین گلکار

نشر: هرمس

چاپ اول 1389

قیمت:3000 تومان

........................

پ.ن: تصویر رو به رو مربوط به خودِ آقای نویسنده است.


مردی که می‌خواست سلطان باشد

مردی که می خواست سلطان باشد
"برادر شهریاری توان بود و رفیق گدایی، شرطِ این همه سزاواریست."

کتابِ "مردی که می‌خواست سلطان باشد" با این مقدمه شروع می‌شود و داستان دو رفیق را روایت می‌کند که هوسِ پادشاه شدن به سرشان می‌زند. منطقشان هم این است که ...

"کارنیهان: از نصف امکانات این کشور استفاده نشده. چون آدم‌هایی که اداره‌اش می‌کنن نمی‌ذارن بهش دست بزنی... تا بخوای یه کاری بکنی، دولت برمی‌گرده بهت می‌گه "ولِلِش، بکش کنار اخوی تا ما حکومت‌مون رو بکنیم." این چیزیه که بهت می‌گن. هیچ کاری هم نمیشه کرد. نه می‌تونی یه سوزن رو تکون بدی، نه می‌تونی یه نگاه زیر سنگ بندازی، نه می‌شه دنبال نفت گشت، هیچ‌چی. واسه همین ما هم همین جوری ولش می‌کنیم و می‌ریم جایی که دور و برمون شلوغ نباشه آدم اقلا بتونه واسه خودش بچرخه... واسه همین چیزاست که تصمیم گرفتیم بریم و سلطان بشیم."

رودیار کیپلینگ
نویسنده‌یِ کتاب، رودیار کیپلینگ، در سال ۱۹۰۷ و در سن چهل و سه سالگی برنده جایزه ادبی نوبل شد. او یکی از جوان‌ترین برندگان این جایزه است.

برخی از جملات کتاب:

- دراوِت: ما به این نتیجه رسیده‌ایم که توی این دنیا فقط یه جا هست که دو تا مرد کار درست مثل ما می‌تونن توش کار کنن. بهش میگن کافرستان باید بالای افغانستان باشه... کافرن و سی و دو تا بت دارن ما هم می‌شیم سی و سومی و سی و چهارمی.
- کارنیهان: هر پادشاهی همیشه احساس می‌کنه همیشه حقش خورده شده٬ این در مورد همه‌یِ پادشاه‌ها صدق می‌کنه.
- دراوت: ازدواج پادشاه‌ها جزو مسائل ملکتیه!


پ.ن: مشخصات کتاب؛ مترجم: مهسا خلیلی انتشارات: نیلا قیمت: ۱۵۰۰ تومان چاپ اول: ۱۳۸۹
پ.ن.ن: تصویر اول مربوط به فیلمی است که در سال ۱۹۷۵ از روی این کتاب ساخته شده است. به کارگردانی جان هیستون و بازی شون کانری

دوست بازیافته

سالها پیش در کتابخانه پدر کتابی بود با کاغذ های کلفت کاهی رنگ. و با جلدی قهوه ای رنگ و طرح جلدی مبهم از مردی سیاه پوش که به جایی اشاره میکرد. داستان کتاب درباره دو دوست بود که در دبیرستان در آلمان در سالهای پر هیاهو اواخر دهه چهارم قرن بیستم با هم آشنا میشوند و سالها بعد یکدیگر را به شکلی دیگر پیدا میکنند. از معدود کتاب هایی بود که هر چند ماه یکبار دوباره میخواندمش. ناشر کتاب انتشارات طرح نو بود و سال انتشار 1361. نام آن کتاب دوست بازیافته بود. به قلم فرد اولمن و ترجمه مهدی سحابی.

چند سال پیش نشر ماهی همت کرد و بعد از یک وقفه 25 ساله کتاب را دوباره منتشر کرد. اینبار روی کاغذ سفید و در قطع جیبی و با طرح جلدی به نسبت شادتر. اما مهم نیست. مهم این است که کتاب همان کتاب است. کتابی که به گفته آرتور کوستلر در مقدمه کتاب: "یقین دارم که این کتاب کوچک برای همیشه جایی را در کتابخانه ها از آن خود خواهد کرد".  

 بخشی از کتاب:

 لیست را به زمین گذاشتم ... و صبر کردم.

ده دقیقه و بعد نیم ساعت صبر کردم بی آنکه بتوانم چشم از آن صفحات چاپی بردارم، صفحاتی که از دوزخ ماقبل تاریخ زندگی من نشان داشت و اکنون با سماجت به دنیای من راه یافته بود تا خاطرم را پریشان کند و چیزی را که با آنهمه مشقت میکوشیدم فراموش کنم دوباره به یادم آورد.

کمی کار کردم. به چند نفر تلفن زدم. اما نه هنوز جرات آن را داشتم که در آن لیست به دنبال نامی که وسوسه ام میکرد بگردم، و نه موفق میشدم خودم را از این وسوسه خلاص کنم.

سرانجام تصمیم گرفتم آن اوراق شوم را نابود کنم. آیا واقعا دلم میخواست، و نیازی داشتم به اینکه بدانم او مرده است یا زنده؟ و دانستن یا ندانستن آن چه فرقی برایم میکرد؟ چون در هر حال هرگز او را دوباره نمیدیدم.

(نوشته شده توسط سانتیاگو)